– ارمین موضوع چیه چرا تصویری نداریم؟ ..
– نمی دونم فکر کنم ..
– هیس .. هیس !
گوشی از گوشش در اورد و روی بلند گو گذاشت تا صدا رو همه بشنون.
– شماها چی فکر کردین؟.. فکر کردین با چند تا دوربین کنترل کردن و گول زدن من خیلی زرنگین؟..
– وای!
ارمین کف دستشو به پیشونیش زد.
– شماها فکر کردین که من نمی فهمم؟! .. ولی کور خوندین.. حالا همتون خوب گوش کنین .. یا فلش به من می دیدن یا اینکه .
صدای جیغ دختر بچه ای اومد.
– نـــه!..
– هوران اونجا چه خبره؟؟!
هوران برای اینکه نفهمن گفت : خواهرم ول کن!.. توروخدا کاریش نداشته باش عوضی !
این تیکه های اخر زجه می زد.
امیری : لعنت به این ادم!
– شنیدین چی گفتم؟
اترین- هوران خوب گوش کن چی می گم... ما الان میام اونجا کاری نکن.. فقط سعی کن معطلش کنی. باشه؟ جوابی نشنید.
– امیدوارم صدامو داشته باشی!
از جاش بلند شد. یهو دستی مانع ادامه حرکتش شد.
– تو هیچ جا نمیری!
امیری مانعش شده بود.
اترین عصبانی شد و داد زد : داره اون دختره به خاطر ما میکشه ..!
امیریم داد زد : اگه اون فلش بهش بدی بچه های بیشتری میمیرن!
– چی؟.. یعنی نمی خوای ..
– نه تا وقتی که فلش دست ماست!
– اما ما به اون قول ..
– ما قول زنده بودن دادیم اما مشخص نکردیم کی!
– تو یه ادم ...
نمی خواست بقیشو بگه ! نمی تونست ! عصبانی بود از دست همشون .. ارمین که ازش سو استفاده کرده بود و امیری هم که ..
- من میرم کمکش چه تو بخوای و چه نخوای!
امیری نعره زد : تو هیچ جا نمیری! .. اینجا من رئیسم.. سر جات میشینی و کارتو میکنی! فهمیدی؟
اترین با عصبانیت بهش نگاه کرد..
نمی دونست بره یا نه!
ولی از یه طرفیم تنهایی نمی تونست کاری بکنه!
امیر– نه ! مثل اینکه حالیتون نیست!..باشه خودتون خواستین .. سیا ؟ .. جفتشون ببر لب !
هوران متعجب نگاه کرد و وقتی دید که خواهر عزیزشو و محمد بردن لب پشت بوم دستپاشه گم کرد و جیغ زد : نـــــه! ... نه اینکارو نکن .. تو یه عوضی !..اشغال!
اترین سریع به سمت گوشی دوید.
– هوران هوران ! اروم باش..
– ولشون کن عوضی پست فطرت!..
– هوران اروم باش ! اینجوری بدتر میشه ..
اترین داد زد : هوران!
هوران دیگه حرفی نزد و فقط اشک می ریخت.
امیر– به نظرت کدومو اول بندازم؟..خواهرتو یا نامزدتو ؟..هوم منکه نظرم روی خواهرت!
هوران یواش زمزمه کرد : نه ..خواهش می کنم.
– ولی.. الان که فکر می کنم میبینم شاید چون کوچیکتر دلشون براش بسوزه و زودتر فلش بدن..نظر تو چیه؟
هوران با نگاهی اشک الود و التماس امیز به امیر نگاه کرد. : لطفا!
–چی؟ بلند تر بگو!
– لطفا!
– بلند تر!
هوران زجه زد : لطفا!...لطـ..فا!
– خوب باشه حالا چون تویی واینم برادرم قبول میکنم..
هوران کمی امیدوار شد ولی تنها چند لحظه بعد فهمید که اشتباه کرده ..
اترین مظطرب چشماشو بست ... امیدوار بود اون چیزی که فکر می کنه نشه ..
– مــــــحمــــــد!
و صدای خنده ی وحشیانه ی امیر بود که فضای محوطه رو پر کرد...
محمد از اون پایین داشت به امیر نگاه میکرد.. ایندفعم موفق نشده بود انتقامشو بگیره.. اما افسوس که دیگه هیچوقت نمیتونست.. دیگه نمیتونست از جاش بلند شه .. دیگه نمی تونست دستشو تکون بده و دیگه نمیتونست ...تپش قلبشو حس کنه ... با نگاهی حسربار برای اخرین بار به اسمون نگاه کرد و اشکی ریخت و چشماشو اروم بست...
– محمد .. نه .. نه ... مــــحمد!
هوراندستو پا میزد .. می خواست خودشو ازاد کنه .. ولی نمی تونست. پاشو به زمین میکوبید .. سرشو تکون میداد و اسمشو صدا میکرد.. اما فایده ای نداشت...
– نه!نه! هوران هوران! اونجا چه خبره .. هوران!
گوشی پرت کرد.
از جاش بلند شد دیگه براش هیچ چی مهم نبود ... اینکه تنهاست ..فقط میدونست باید یره.. پس سراسیمه از ون خارج شد و به سمت حیاط رفت.
چون توی جنگل قایم شده بودن راه زیادی نبود فقط باید با تمام توانش می یدوید.
وقتی رسید اروم پشت یکی از درختا قایم شد و به منظره نگاه کرد.
دور تا دور پر از محافظ بود و هوران اون وسط. و بالا سرشم امیر و خواهر هوران که بدجوری ترسیده بود قرار داشتن. هوران داشت زجه میزد.
امیر سرشو تکون داد و محافظاش دهن هوران بستن.
امیر : خوب نظرتون چیه؟ .. نمایش قشنگی بود نه؟!! ولی حالا ادامش!
موهای دخترک رو چنگ زد و لب بوم نگهش داشت.
دخترک مدام گریه می کرد و اشک می ریخت.. هوران تقلای بیشتری کرد ولی چون دهنشو با پارچه بسته بودن نمی تونست جیغ بزنه فقط اشک می ریخت و زانوهاشو روی خاک میکشید .. کمک می خواست. ..
این موقعیت مناسبی بود .. اترین روی زانوش نشست و تفنگشو به سمت سر امیری نشونه گرفت.. این تفنگ امروز گرفته بود و نور قرمزیم نداشت برای همین از توی چشمیش نگاه کرد ..و وسط پیشونی امیر نشونه گرفت..دستشو روی ماشه گذاشت ..
– یک ..
دخترک بیشتر جیغ زد ..
هوران بیشتر تقلا کرد ..
– دو ...
هوران سرشو به نوشنه ی منفی تکون می داد
– و ...سه!
اترین دستشو کمی روی ماشه فشرد و لی ناگهان دستی جلوی دهنشو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند. اترین که از این کار ارمین شوک و عصبانی بود بهش نگاه کرد..
ارمین دستشو به نشونه ی سکوت روی دهنش گذاشت و به روبه روش اشاره کرد..
اترین به اونور نگاه کرد...
نفس راحتی کشید .
دختره هنوز اونجا بود و امیرم کنارش مردی داشت دم گوش امیر صحبت می کرد.
ارمین اروم گفت : اونو می بینی .. از بچه های خودمون کیروش ... فامیل کیا ایناست .. نفوذی .. امیری بهش دستور داده ..مقامش از امیر بالاتر.. داره باهاش صحبت میکنه که یه روز بهمون وقت بدن .. اون وقت که ما کارو شروع می کنیم…
اترین خشمگین به ارمین نگاه کرد .
– چیه چرا چب چب نگاه میکنی؟
- خوبه پدر زنت یه تکونی به خودش داد! می ذاشت وقتی دختررم پرت کردن تصمیم می گرفت.
امیر : خوب خانوم خانوما نظرت چیه یه روز بهت وقت بدم تا با دوستای پلیست صحبت کنی؟
اترین و ارمین هردو به دقت داشتند نگاه میکردند.
اونای بالای یه تپه پر از درخت بودن که کسی نمی تونست اونارو ببینه ولی اونا به راحتی می تونستن.
احتمال اینکه اونورا نگهبانی باشه کم بود... اون جنگل یه جنگل مسکونی بود یعنی ادمای زیادی از اونجا عبور میکردند برای همینم بهتر بود که کسی بویی از حضور امیر و دار دستش که به صورت موقت اونجا بودن نبره.. نمی خواست توجه کسی جلب بشه برای همینم نگهبانی توی جنگل نذاشته بود
هوران در جواب امیر محکم و با عصبانیت گفت : اونا دوستای من نیستن!.. دشمنای منن!
و با چشمایی که از عصبانیت قرمز شده بود به امیر نگاه کرد.
امیر تو نگاه اون یه چیزی دید که کمی ترسید.. یه حس انتقام .. انتقامی که به بدترین شکل ممکن قرار بود اتفاق بیوفته تو چشمای اون دختره موج زد..
همونطور که به چشماش نگاه میکرد اروم گفت : دختره ..رو ..ببرین!
سریع نوچه های امیر تکون خوردن.
هردونفرشونو بردن.
امیر مونده بود و رامین. دست راست امیر.
– رامین ؟
- بله اقا؟
- فردا به محض اینکه فلش گرفتیم جفتشونو بکش!
– بله اقا!
و امیر اون محل ترک کرد....
-خوب اقای دوماد ! بفرمائید ببینم پدر زن گرامیتون چه برنامه ای دارن؟
همونطور که پشت درختا مخفی شده بودن گفت.
اول اینکه اون اسلحه ی غول مانندتو بزار کنار اینو بگیر!
یه اسلحه معمولی بهم داد.
- ..ودوم اینکه اینک بگیر بزار تو گوشت تا خودش واست بگه.
و شنود روشن کرد و داد بهم . منم گذاشتمش تو گوشم.
- ..اترین صدامو داری؟
- گوشم با شماست.
ارمین : چه مودب!
اترین بهش چپ چپ نگاه کرد.
– نقشه اینه...
-پس ارمین هوامو داشته باش !
– برو داداش من هواتو چیه زمینتم دارم!
–از همین می ترسم!
اترین از بلندترین درخت نزدیک اونجا بالا رفت.
– با این نقشه هاتون !
بالا رفتن از اون درخت بلند کار سختی بود اما مجبور بود ! به قول اترین اینم یکی دیگه از نقشه های امیری بود
اترین–خوبه خودتم میدونی!
پرستو (من!!)– به من چه! پدر خونده ی جنابعالی!
– بله ولی تو ساختیش!
– فعلا حواستو جمع کن نیوفتی!
والا به قران! گیری کردیم از دست تو!
خوب داشتم میگفتم ..
وقتی به اون اندازه ی مشخص رسید ایستاد. تفنگشو بالا گرفت و میله ی روی پشت بوم نشونه گرفت و سپس شلیک کرد.
کمان به سوی میله رفت و بغل نوکش (پشت یکی از سراش! همونایی که شلیک میکنن بعد به یه چیزی گیر میکنه) به بلند ترین میله ی نردبونن فلزی روی پوش بوم گیر کرد.
تنفگ به یکی از شاخه ها گیر داد.
و اون شی اهرم مانند گرفت و پرید.
اترین به توسط اون شی از اون درخت به پشت بوم رسید.
پشت یکی از کولر ابی ها رفت تا خودشو قایم کنه.
اروم سرشو بیرون اورد و نگاه کرد .
سه تا بودن.
برای شروع بد نبود.
پاورچین پاورچین شروع به حرکت کرد.
چون پشت نگهبانا بهش بود نگهبانا نمی تونستن ببیننش. تنها کافی بود یکیشونو بزنه تا بقیشون متوجهش بشن.
اروم رفت پشت یارو و وایستاد.
سه نفر بودن یکیشون که نسبتا دور تر از بقیه بود راه می رفت و سرکشی می کرد که خوب اترین درست زمانیو انتخاب کرد که یارو خیلی دورتر بود.
دومی نسبت به اولی نزدیک تر بود اما به سمت شرق قرار داشت و جلوی یکی از کولر ها بود و سومی که اترین پشتش بود درست در شمال قرار داشت.
اترین بیشتر از این وقت معطل نکرد و با بغل دستش ضربه ی محکمی رو به گردن مرد زد.
این فن باعث می شد که حالت بیهوشی به کسی ضربه بهش وارد میشه دست بده. برای همین مرد درجا افتاد. اول از همه مرد دوم و بعد سومین مرد توجهشون جلب شد. مرد دوم تفنگشو به سمت اترین گرفت.
اترین با یه حرکت پشتک (ملَق زدن) خودشو به کولر رسوند و پشتش مخفی شد.
لحظه ای بعد صدای تیر هایی که به کولر می خوردن فضای اطرافو پر کرد.
-.. برو سریع به رئیس بگو من دارمش!
و چند لحظه بعد شلیک ها قطع شدن.
و صدایی که ناشی از خالی بودن اسلحه بود فضا رو پرکرد.
اترین بدون معطلی سریع بیرون پرید و به سوی مرد دوید.
خودشو پرت کرد روی یارو که باعث شد باهم به زمین بیوفتن. اترین یقه ی مرد گرفت و مشت محکمی رو به صورتش زد. مشت دوم توسط دست مرد مهار شد همینطور که مرد به مشت اترین فشار میاورد تا از اصابتش به صورتش جلوگیری کنه با اون دستش مشت محکمی رو به صورت اترین زد و اون پرت کرد.
اترین به پشت به زمین افتاد ایندفعه نوبت مرد بود که روی اترین بیوفته و صورت اترین هدف بگیر . اما اترین زرنگ تر بود و وقتی مرد روش افتاد با سرش ضربه ی محکمی به بینی طرف زد. که همین باعث شد بینی مرد شکنه.
مرد رو از روی خودش پس زد و با یه حرکت از روی زمین بلند شد.
مرد هم از زانوهاش کمک گرفت.
به محض اینکه اترین قصد حمله به مرد رو کرد چیز محکمی به سرش اثابت کرد و لحظه ای بعد اترین روی زمین افتاد...
- ارمین ؟ .. ارمین؟ صدامو داری؟
- بله! سرهنگ گوشم با شماست!
- نوذری جوابمو نمیده! توخبری داری ازش؟ .. می بینیش؟
- نه قربان منم نمیبینمش!
- یعنی چه!.. دلارام؟ دلاراااام!
-بله پد..سرهنگ!
- به تمام واحدها اماده باش اعلام کن!
- بله قربان!
چشماشو اروم باز کرد.
اتاق تاریک بود.
سردرد بدی داشت. مطمئنا مال ضربه ای بود که به سرش خورده بود.
– اااخ! لعنتیا!
– راتونو گم کردین جناب سرگرد؟
صداش سرد و بی روح بود.
اترین جوابشو نداد.
می دونست که الان نسبت به همشون سرد شده..اون اینو نمی خواست ..ولی ..
– نکنه اومدی از نزدیک شاهد مرگ هستی باشی؟
هوران درست رو به روش قرار داشت ولی اتاق اونقدر تاریک بود که تنها می تونست هاله ای محو ازش ببینه.
با اینکه سرش بدجوری درد می کرد ولی محکم جواب داد : اومدم کمکت کنم.
خندید و گفت : چهار ساعت دیر اومدی جناب سرگرد!
– ببین هوران .. تو الان حالت خوب نیست و اینم بخاطر انسولینی که باید می زدی و نزدی!
–اوو! از کی تا حالا نگران من شدی!
– نگران تو نیستم!.. فقط نمی خوام موقع فرار یه جسد با خودم حمل کنم!
– من نمیزنم!
– دست تو نیست!
در باز شد و همزمان چراغام روشن شد.
نگاه خسته ی اترین به صورت هوران افتاده.
اگه اون کبودی زیر چشم و پارگی لبش و زخم روی پیشونیش و جای دست روی لپش در نظر نگیریم صورتش سالم بود!!
امیر به سمت اترین اومد.
– به به ببین کی ینجاست!..خوب جناب سرگرد دیدی همکارات کاری نمی کنن خودت دست به کار شدی! نه ؟
- من همکاری ندارم!
یهو امیر عصبانی شد : د بسه اینقدر دروغ گفتین! کفر منو در اوردین!..
موهای اترین کشید
– می گی فلش کجاست یا تورم بفرستم پیش همکارت؟
اترین چیزی نگفت و فقط به امیر نگاه کرد.
امیر موهای اترین رها کرد و نفس عمیقی کشید.
– خوب خانوم کوچولو... تو چطوری؟ ..نظرتو چیه؟ به نظرت فردا دوستات جون خواهرتو نجات میدن یا اونم میکشن..هووم ...نظرت چیه؟
دستاشو دو هوران حلقه کرد و صورتشو به گردنش چسبوند.
هوران به اترین نگاه کرد و پوزخندی زد.
یهو امیر ایستاد. دستشو روی گردن هوران گذاشت..
– سیامک ؟
سریع در اتاق باز شد
– بله اقا!
– این دختره یه مشکلی داره نبضش درست نمی زنه!
- اما اقا ...
اترین– انسولین.
امیر به سمت اترین برگشت.
– چی؟
- انسولین، اون انسولین می خواد!
امیر با تردید به اترین نگاه کرد.
– سیامک!
– بله اقا!
اترین– دارم .. توی کولم دارم.
– سیامک!
– قربان کوله پیش بچ ه هاست .
اترین– یه جعبه ی سورمه ای رنگ روش عکس دوتا مار که دارن به یه حالت قیف مانند پیچیدن هست.
– سیامک !
– بله اقا!
و سیامک از اونجا رفت.
– باید دستامو باز کنی!
– چی؟!!شوخیت گرفته !
- انسولین باید جای مناسب تزریق بشه وگرنه ممکنه به فرد صدمه بزنه ..
– نگران نباش چیزی نمیشه!
اترین داد زد : اون تنها کسی که جای فلش میدونه!
امیر کمی مکث کرد
-چرا باید باور کنم؟
- چون چاره ی دیگه ا نداری!
در اتاق باز شد : قربان اوردمش!
– دستاشو باز کن!
سیامک–چی؟!!
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 206
بازدید کل : 48744
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1